First Chapter_شعله ای در برف
فقط نه سالش بود.
شعلهها در آسمان بالا میرفتند. زوزهی باد با فریاد آدمها مخلوط شده بود. برف روی زمین میسوخت — انگار یخها هم آتش گرفته بودند.
آدریان در میان خاکسترها نشسته بود، در حالی که دستان کوچکش را دور زانوانش حلقه کرده بود. چهرهاش سیاه، چشمهایش باز، بیاشک.
همه مرده بودند.
خانهشان، دهکدهشان، مادرش، برادرش، سگ پیر نگهبان... همه در آتشی ناپیدا سوخته بودند.
نه دشمنی آمده بود، نه هیولایی دیده شده بود.
فقط صدایی بود، در دل شب.
صدای زنی آرام، پر از اندوه، در گوشش زمزمه کرده بود:
> «تو از خاکستر نیستی، آدریان... تو از برفی هستی که زنده میسوزاند.»
و بعد، همه چیز خاموش شد.
وقتی صبح شد، سربازان جنوبی آمدند. دهکدهی سوخته را دیدند و پسری را که زنده مانده بود.
او تنها بازمانده بود. و هیچکس نمیدانست چرا.
اما خودش میدانست... یا دستکم حس میکرد.
در وجودش چیزی بود. چیزی سرد، قدیمی، مثل زمستانی که پایان نمییافت
این آگهی از وبسایت کارلنسر پیدا شده، با زدن دکمهی تماس با کارفرما، به وبسایت کارلنسر برین و از اونجا برای این شغل اقدام کنین.
هشدار
توجه داشته باشید که دریافت هزینه از کارجو برای استخدام با هر عنوانی غیرقانونی است. در صورت مواجهه با موارد مشکوک، با کلیک بر روی «گزارش مشکل آگهی» به ما در پیگیری تخلفات کمک کنید.